توجه: لطفاً نظر خود را از طریق ثبت کامنت و یا  /- برای این مطلب ثبت نمایید.

خاطرات یک سبد خرید

نویسنده: سحر چهارباغی
1402/01/25   17:56
به نظر شما اشیا اگر می توانستند حرف بزنن یا از خودشون اختیاری داشتنن چی می شد!؟ به نظر خیلی ترسناک میشه نه!؟ البته شاید هم دوست داشتنی تر می شدن! این مقاله رو از دست ندید.
خاطرات یک سبد خرید

خاطرات یک سبد خرید:

همیشه تا وقتی نعمتی را داریم قدر آن را نمی دانیم، می گویند ماهی تنها زمانی متوجه می شود آب چه نعمت بزرگی است که از آب بیرون افتاده باشد! نعمت راه رفتن و به اختیار خود تحرک داشتن هم یکی از نعمت هایی است که کمتر یاد آن هستم. گاهی شنیدم احوال افرادی که نمیتوانند تحرکی داشته باشند، می تواند یادآور نعمت بزرگ سلامتی ما باشد. در ادامه داستان یک وسیله را از زبان خودش میخوانیم تا بیشتر با نعمت هایی که داریم و قدر آن را نمی دانیم آشنا شویم.

خاطرات یک سبد خرید چرخ دار از زبان خودش:

صبح زود با صدای کارمندان و روشن شدن مجدد هوا همیشه بیدار می شوم و آماده خدمت به مشتریان هستم. من باید سر جایم بدون هیچ تحرکی بمانم تا بالاخره یک مشتری از راه برسد و بخواهد با هم خرید کنیم. بله طولی نکشید که یک آقای محترم دسته من را گرفت و با احتیاط هرچه بیشتر، من را به سمت خودش کشید، نگاهی به چرخ هایم کرد، مرا کمی جلو و عقب برد و وقتی متوجه شد سالم هستم، به سمت قرفه های فروشگاه حرکت کردیم. در راه متوجه شدم که همسرش هم همراه اوست. هر چند قدم می ایستادن و نگاهی به محصولات فروشگاه می انداختند و مجدد راه می افتادند! کمی جلوتر اولین خرید خودشان که یک بسته ماکارانی بود را به آرامی روی من گذاشتند و باز به حرکت خودشان ادامه دادند، با خودم گفتم چقدر مشتریان خوبی هستند، چقدر با من مهربان هستند. مهربانی را از خرید دومشان که یک شیشه سس بود و باز هم به آرامی روی من قرارش دادن متوجه شدم! همینطور که ادامه می دادیم، خرید بعدی نظرم را کمی عوض کرد! یک بسته سویا بدون اینکه متوجه شوم به شدت روی من افتاد، یک لحظه ترسیدم ولی خدا رو شکر سبک بود و به خیر گذشت، با خودم گفتم لابد از دستشان افتاده! اما کمی جلوتر یک دفعه وزنه ی سنگینی روی من افتاد، به قدری سنگین بود که برای لحظه ای نفسم بند آمد و چشمانم سیاهی رفت، کمی بعد که به خودم امدم دیدم یک قوطی روغن 5 کیلویی هست که نمیدانم چرا با این ضرب روی من انداخته شده! با خودم گفتم شاید سنگین بوده از دستشان افتاده، بیخیال موضوع باز به راه خودمان ادامه دادیم، باز هم خرید های ریز و درشت را روی من میریختند. گاهی با شدت تمام، گاهی آرام و گاهی معمولی! خوب که دقت کردم متوجه شدم هر چیزی که احتمال شکستن یا خراب شدنش وجود دارد را آرام تر روی من می گذارند و هرچه که از آن مطمئن هستن خراب نمی شود را محکم تر روی من می اندازند! من هم که تازه متوجه شده بودن نه تنها آن آقا اصلاً محترم نیست، بلکه بی ادب هم هست، باید تلافی می کردم. بی ادبی اش را هم موقعی متوجه شدم که دستش را داخل بینی خوش کرد و بدون تمیز کردن دستش، باز به من چسبید! این بی ادبی خط قرمز من بود، باید تلافی میکردم، برای همین منتظر فرصت ماندم، چقدر هم زود فرصت مناسب پیش آمد، همینکه کمی از همسرش فاصله گرفت، خودم را محکم به یک خانوم دیگر کوبیدم که اتفاقاً یادم هست آن خانوم هم سری قبلی بی ادبی هایی انجام داده بود! خانوم که فکر نمی کرد کار من باشد، فوری شروع کرد به بد و بی راه گفتن به همان آقای به ظاهر محترم و دعوای بزرگی به راه افتاد، من یک گوشه دلم را گرفته بودم و قه قه میخندیدم و از شدت خنده به روی زمین افتادم و همه خرید ها روی زمین پخش شدند! هر چند خودم هم آسیب فراوانی دیدم ولی ارزش تلافی کردن را داشت، باز هم تأکید میکنم هواستان باشد از خط قرمز های یک دیگر عبور نکنید!

نتیجه گیری:

ما انسانها دارای اختیار در رفتارمان هستیم، بهتر است همیشه هرچه را برای خود نمی پسندیم برای دیگران هم نپسندیم، حتی برای اشیا دیگر! چرا که هر عمل ما دارای عکس العملی است که دیر یا زود گریبانگیر ما خواهد شد.

امتیاز دهی به مقالهScoring the article
 
ثبت نظر یا سوالRegister comments or questions
نام و نام خانوادگیfirst name and last name
ارسال
نظراتComments   (0)
ترتیب
کلمات کلیدی: خاطرات یک سبد خرید
584600
fa