توجه: لطفاً نظر خود را از طریق ثبت کامنت و یا  /- برای این مطلب ثبت نمایید.

داستان حاجی علی بغدادی و امام زمان (عج)

نویسنده: مونا عموزاده
1401/08/20   12:29
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ
داستان حاجی علی بغدادی و امام زمان (عج)

نامم علی است، اما به «حاجی علی بغدادی» معروفم. آن سال هشتاد تومن از سهم امام بر ذمه داشتم. برای پرداخت این بدهی به نجف اشرف رفتم. شصت تومان آن را پرداختم و تصمیم گرفتم بقیه ی آن را به هنگام بازگشت، بدهم. به کاظمین سفر کردم، زمانی که از آنجا برمی گشتم تقریبا یک سوم راه را پیموده بودم که سید بزرگواری را دیدم. او از سوی بغداد می آمد. همین که نزدیک من رسید، سلام کرد با هم دست دادیم. مرا در آغوش گرفت همدیگر را بوسیدیم، آن مرد احوال پرسی گرم و گیرایی کرد.

سید خال سیاهی بر چهره داشت او نگاهی به من انداخت و گفت:

_ حاج علی! خیر است، به کجا می روی؟

پاسخ دادم:

_ از زیارت کاظمین می آیم و آهنگ بغداد دارم.

آن مرد بزرگ و باوقار گفت:

_ اکنون شب جمعه است. برگرد تا شهادت بدهم که از دوستان جدّم امیر مؤمنان و از موالیان مایی! و شیخ هم شهادت بدهد؛ زیرا خداوند فرمان داده است که دو شاهد بگیرید.

بسیار شگفت زده شدم! چون دیدم به آنچه در ذهن دارم اشاره می کند! آخر قصد داشتم از جناب شیخ محمد حسین مجتهد کاظمینی خواهش کنم نوشته ای به من بدهد مبنی بر این که از دوستداران و پیروان اهل بیتم تا آن گواهی نامه را در کفن خویش بگذارم.

باری، آن سید به من گفت:

_ برگرد و جدّم را زیارت کن!

به راه افتادم و او دست چپم را در دست راست

خود گرفته بود. در سمت راست جاده، نهر آبی را دیدم که صاف و زلال بود. درخت های لیمو، نارنج، انار و تاک های انگور سر راه ما، پر از میوه بودند.

در حالی که آن زمان، هنگام میوه دادن آن درختان نبود!

با شگفتی گفتم:

_ این نهر آب و این درختان میوه!؟

فرمود:

_ اینها مال آن هایی است که جدّ ما را زیارت کنند.

گفتم:

پرسش دیگری هم دارم.

گفت:

_ بپرس!

گفتم:

_ روزی از مرحوم شیخ عبدالرازق مدرس، شنیدم که اگر کسی در طول عمر خویش، روز ها روزه بدارد، شب ها را به عبادت سپری کند، چهل عمره به جای آورد و در میان صفا و مروه بمیرد؛ اما از موالیان و دوست داران امیر مؤمنان علی علیه السلام نباشد، هیچ بهره ای نخواهد برد! درست است؟!

پاسخ داد:

_ سوگند به خدا که چنین است.

باز پرسیدم: آقای من! آیا درست است که هرکس امام حسین علیه السلام را در شب جمعه زیارت کند در امان است؟

اشک از دیدگانش جاری شد و فرمود:

_ آری، آری!

بار دیگر گفتم:

_ می گویند هرگاه کسی از غذای حضرت رضا علیه السلام خورده باشد و گوشت و پوست وی از آن غذا روییده و رشد کرده باشد، امام علیه السلام در قبر به هنگام ورود نکیر و منکر به یاری اش می شتابند، آیا چنین است؟

باز هم تایید کرد و گفت:

_ به خدا قسم، جدّ من ضامن من است.

پرسیدم:

به زیارت امام هشتم علیه السلام رفتم، آیا این زیارت پذیرفته شده است؟!

گفت:

_ به خواست خداوند، پذیرفته شده است.

در این زمان، به بخشی از جاده رسیدیم که زمین آن مال گروهی از سادات یتیم بود و حکومت وقت، آن را به زور از آنان گرفته و جاده سازی کرده بود. به همین سبب، بسیاری از پرهیزگاران از راه رفتن در آن بخش از جاده خودداری می کردند. چون دیدم سید همراه من از روی آن زمین عبور می کند گفتم:

_ آقا! اینجا مال گروهی از سادات یتیم است و تصرف در آن جایز نیست!

نگاهی به من انداخت و گفت:

_ چون این مکان متعلق به جدّم امیر مؤمنان و ذریه و فرزندان اوست، تصرف در آن برای دوست داران ما رواست.

کمی دیگر راه پیمودیم که ناگاه خودم را در صحن مـقــدس و در کنار کفشداری دیدم! در حالی که پیش از آن، هیچ کوچه و بازاری به چشمم نخورده بود.

داخل ایوان شدیم، از سمت شرقی، از سوی پایین پا. ایشان در رواق مطهر، درنگ نکرد و اذن دخول هم نخواند!

داخل شد و دم در حرم ایستاد. سپس خطاب به من گفت:

«زیارت بخوان! » گفتم: من نمی توانم بخوانم!

گفت:

«می خواهی برایت بخوانم؟» گفتم: آری.

صدایش بسیار گرم و گیرا و دلنشین بود:

«أأدخل یا اللّه...السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمومنین...»

به همین گونه به دیگر امامان سلام دادیم تا این که شنیدم: «السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری»

_ آیا امام زمان خودت را می شناسی؟

گفتم:

_ آری، آقا. ایشان را می شناسم.

گفت:

_ پس به امام زمان خویش هم درود بفرست.

گفتم:

_ السلام علیک یا حجة الله، یا صاحب الزمان.

دیدم لبخندی زیبا و نمکین بر لبانش نقش بست و پاسخ داد:

_ علیک السلام و رحمت الله و برکاته!

آنگاه داخل حرم شدیم، ضریح مبارک را بوسه زدیم.

فرمود: «زیارت بخوان» گفتم: خواندن نمی دانم! فرمود: «می گویی کدام زیارت را بخوانم؟» پاسخ دادم: هر کدام که بهتر است.

فرمود: «زیارت امین الله» سپس همین زیارت را از آغاز تا فرجام خواند. در این هنگام چراغ های حرم را روشن کردند. شمع ها هم روشن بودند، اما من نور ویژه ای همچون نور خورشید درخشان را می دیدم! نوری که همه ی چراغ ها و شمع های حرم در برابر آن همانند نور شمعی در برابر آفتاب بود! با این همه، من همچنان غافل بودم، به گونه ای که این نشانه ها را نمی فهمیدم.

باری، پس از زیارت پایین پا، در سمت بالاسر و درِ شرقی ایستاد و زیارت وارث خواند. مغرب که شد و مؤذن ها بانگ برداشتند. به من فرمود:

«نماز بخوان! به جماعت بپیوند»

آنگاه به مسجد پشت حرم رفتیم. در آنجا نماز جماعت برپا بود. در سمت راست امام جماعت و در کنار وی به نماز ایستاد. اما نمازش را فرادا خواند. من نیز به صف اوّل پیوستم. اما همین که نمازم را تمام کردم، هیچ اثری از وی نیافتم! از مسجد بیرون آمدم در حرم به جست وجو پرداختم، همه جا را کاویدم، اما دیگر او را ندیدم! مرا بگو که تازه می خواستم، شب او را مهمان کنم.

یک باره مثل کسی که از خواب پریده باشد، نشانه ها و اشاره های او را به یاد آوردم و با خودم گفتم:

_ راستی او که بود؟! من که وی را پیشتر ندیده بودم؛ اما او مرا به نام خواند و چندین نشانه، نشانم داد! افسوس که دامنش را به آسانی رها کردم! افسوس ...!

اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر وجعلنا من خیر اعوانه وانصاره والمستشهدین بین یدیه

امتیاز دهی به مقالهScoring the article
 
ثبت نظر یا سوالRegister comments or questions
نام و نام خانوادگیfirst name and last name
ارسال
نظراتComments   (0)
ترتیب
کلمات کلیدی: داستان حاجی علی بغدادی
723330
fa